سربلند در محضر امام علی (ع) حاضر شد

به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری تحلیلی «موجرسا»؛ آن روز را خوب به خاطر دارم خستگی فعالیتهای روزانه بر تنم سنگینی میکرد و تنها دغدغهام، استراحت و خوابی عمیق بود.
بیشتر بخوانید
اما بیقراریهای دختر کوچکم، سد راهم شد خواب از چشمانم ربوده شد و تا نیمههای شب، در تب و تاب او، بیدار ماندم.
حوالی ساعت ۳ بود که بالاخره آرام گرفت و من نیز در کنارش، غرق خواب شدم.
صبح با صدای تلفن از خواب پریدم قرار بود برای انجام کاری به خانه مادرم بروم وقتی ساعت را دیدم در ذهنم، گمان میکردم شاید دیرم شده و به همین دلیل با من تماس گرفتهاند تا به خانه مادرم بروم.
ما دلمان به بودن رهبری قرص است
اما آن سوی تلفن، خبری شنیدم که باور کردنش برایم سخت بود؛ خبری از حمله رژیم صهیونیستی به کشورمان و شهادت سرداران بزرگ.
گویی در خواب بودم و صداهای مبهمی به گوشم میرسید سراسیمه، تماس را قطع کردم و تلویزیون را روشن کردم شبکه خبر، زیرنویسها حقیقت را فریاد میزدند؛ حمله صورت گرفته بود و یاران بسیاری به شهادت رسیده بودند.
ترسی در دلم جوانه زد، اما بلافاصله به یاد رهبرمان افتادم؛ کوه استوار اتکای ما که با حضورش، شکست ناپذیریم.
روزها میگذشت و من با استرس و ترس عجیبی دست و پنجه نرم میکردم ترسی از مرگ؟ نه! شهادت آرزوی هر عاشق است، اما نام جنگ، حتی با حضور نیروهای مسلح حافظ وطن، لرزه بر اندامم میانداخت.
جنایات رژیم صهیونیستی اما پایانی نداشت؛ هر روز خبری از هدف قرار گرفتن گوشهای از کشورمان، از شهادت نیروهای نظامی و از جان باختن زنان و کودکان بیدفاع میرسید.
گویی سالها بود که شهید را میشناختم
صبح یکی از روزها، اتفاقی افتاد. با همان حالت تکراری، گوشی را برداشتم و به سراغ پیامرسان ایتا رفتم عکسی توجه مرا جلب کرد؛ عکس یک شهید.
خیره به عکس ماندم، انگار سالها بود او را میشناختم نامش اما غریبه بود، هیچ شناختی از او نداشتم، اما نگاهم با عکسش سخن میگفت، روزها در این فکر بودم که کجا او را دیدهام، اما چیزی به ذهنم نمیرسید.
تا اینکه یکی از همکارانم، بدون اینکه از افکارم باخبر باشد، پیشنهاد داد که زندگینامه این شهید را بنویسم و از خانوادهاش جویا شوم.
علیرغم اینکه در شهر دیگری بودم و امکان حضور در خانه شهید را نداشتم، اشتیاقم برای این کار وصفناپذیر بود.
به دنبال شماره تلفن خانواده شهید بودم و همکارم نیز، با دیدن این اشتیاق، به کمکم شتافت پس از چند روز، بالاخره موفق شد شماره را پیدا کند و در اختیارم قرار دهد.
استرسی دیگر وجودم را فرا گرفت، چگونه تماس بگیرم؟ چه بگویم؟ چگونه سر صحبت را باز کنم؟ روزها گذشت و این اندیشه، چون خوره به جانم افتاده بود. سرانجام بر ترسم غلبه کردم و تماس گرفتم صدای زنگ تلفن و من، در نبرد با افکارم.
بالاخره، صدای پشت تلفن شنیده شد سریع خودم را معرفی و موضوع را مطرح کردم. صدای مطمن برادر شهید، تمام استرس و ترس را از وجودم زدود با کمال میل پذیرفت که همکاری کند و وقایع زندگیاش را برایم بازگو کند، اما به دلیل شرایطی، زمان مصاحبه را به تعویق انداختند. دوباره، استرس به جانم افتاد. آیا موفق خواهم شد؟
سرانجام، زمان موعود فرا رسید تماس گرفتم و باز هم، با همان صدای آرامشبخش، شروع به بازگو کردن جزئیات زندگی و حالات آن شهید کرد.
رویای پاسداری در وجود برادرم ریشه داشت
محمود عزیزی، برادر شهید اکبری عزیزی در گفتگو با خبرنگار موجرسا گفت: در میان خاطرات شیرین محله قدیمیمان، یاد برادرم، متولد ۱۳۶۴، چون نگینی میدرخشد.
فاصله سنی ما کم بود، اما پیوندمان عمیقتر از هر خویشاوندی. روزهای کودکیمان با بازیهای کودکانه و شیطنتهای بیحد و حصر گذشت.
او، با شور و شوقی که در نوجوانی در وجودش شعلهور بود، راهی پایگاههای بسیج شد این علاقه، رفته رفته در تار و پود وجودش تنیده شد تا جایی که رویای پاسداری، تمام زندگیاش را فرا گرفت.
اذن پدر برای برادرم بسیار مهم بود
برادرم، با آن شخصیت آرام و متینش، با دیگران فرق داشت علیرغم میل شدیدی که به پاسداری داشت، همواره به اذن پدر اهمیت میداد.
این موضوع را با پدر در میان گذاشت و پدرم، با دیدن این اراده و پشتکار، نه تنها مانع نشد، بلکه با آغوشی باز از او حمایت کرد و تشویقش کرد تا تحصیلاتش را نیز ادامه دهد و پاسداری را با علم و اندیشه همراه سازد.
اما استعدادهای برادرم تنها به این موارد محدود نمیشد؛ او در عرصه ورزش نیز، به خصوص در آمادگی جسمانی و وزنهبرداری، در سطح کشور قهرمان بود و این را از همان دوران مدرسه کشف کرده بودیم.
در سکوت کلامش، رازی نهفته بود؛ کم حرف بود، اما رازدار هرگز از جزئیات کارش سخنی به میان نمیآورد ما تنها میدانستیم که او پاسدار است و تا پیش از شهادتش، هیچگاه او را با لباس سبز پاسداری ندیده بودیم؛ تنها در عکسهای پس از شهادتش بود که او را در این لباس مقدس دیدیم.
هرگاه سخن از درجه و وظایفش به میان میآمد، با تغییر موضوع، خود را تنها سرباز رهبر میخواند و وظیفهاش را حمایت از ایشان و خدمت به نظام معرفی میکرد.
از همان جوانی آرزوی شهادت داشت
آرزوی شهادت، از همان ابتدای جوانی در دلش خانه کرده بود رابطه صمیمی ما، به من این امکان را میداد که بارها این آرزو را از زبانش بشنوم.
حتی یک ماه پیش از شهادتش، هنگامی که هیچ خبری از جنگ نبود، در حرم امام رضا (ع)، این خواسته را با همسرش در میان گذاشت اصرار داشت که از امام رضا (ع) بخواهد تا شهادت، روزیاش شود و همسرش نیز، با دلی پر از مهر، دعای خیر بدرقهاش کرد.
ارادت خاصی به ائمه، بهخصوص امیرالمومنان (ع) داشت و همیشه میگفت: میخواهم اگر به آرزویم رسیدم، هنگام شهادت، هنگام ملاقات با امام علی (ع) سربلند باشم و شرمنده نباشم.
و تقدیر چنین رقم خورد پیش از شهادت، در عملیاتی موفق بود و در روز عید غدیر، همان روزی که در آن، عطر شهادت در مشام جانش پیچید، به شهادت رسید.
روز قبل از شهادت، خواهرم با مادرم تماس گرفت و از حمله به پادگان اکبر خبر داد اما هرچه با برادرم تماس میگرفتیم، تلفنش خاموش بود.
شرایط روحی خاص مادرم خبر از شهادت داشت
علیرغم ماموریتهای پرخطر و اعزامهای متعدد به سوریه که ما تنها پس از شهادتش از آنها باخبر شدیم، آن شب، روح مادرم گویی از حادثهای ناگوار خبر داشت هرچه بیشتر تلاش میکردیم تا او را آرام کنیم، نگرانیاش بیشتر میشد.
با تلفن همسرش تماس گرفتیم او نیز از اضطراب مادرم حکایت داشت، اما خبر داد که برادرم دو تماس کوتاه داشته و از سلامتیاش گفته بود اما تماس آخر، گویی آخرین خداحافظی بود؛ او از همسرش حلالیت خواسته بود.
صبح روز عید غدیر، برادرم به شهادت رسیده بود، اما خبر ساعت ۹ به ما رسید؛ ابتدا گفتند اکبر زخمی شده است اما من در همان لحظه، آگاه شدم که برادرم، شهید شده است.
اشکها سرازیر شد، اما با توجه به بیماری پدرم، ترس از آگاه کردن والدینمان، بر ما چیره شد.
برادرم زندگی شهیدانه داشت
با نهایت آرامش سعی داشتیم خبر را به آنها برسانیم اما گویا چشمان دنیا دیده پدر و مادرم، از پیش از اتفاق خبر داشتند. با وجود سختی و اندوه فراق، تسکینشان این بود که برادرم به آرزویش رسیده بود. مادرم میگفت: اگر دوباره بازگردد و شهید شود، حرفی ندارم؛ چرا که خواسته خود او بود.
برادرم، شهیدانه زندگی کرد همانطور که شهید سلیمانی میگفت: تا شهید زندگی نکنید، شهید نخواهید نشد، اکبر زندگیاش هم شهیدانه بود تا توانست به این درجه برسد و شهید شود.
او با عشق به ولایت و دفاع از ایران، همواره خود را سرباز رهبر میدانست و این نه از روی زبان، که از عمق جانش بود. همواره میگفت؛ مشکلات خواهد گذشت، اما همیشه پشتیبان رهبری باشید و او، تا پای جان، بر این عهد ماند.
شهید طوماری از دوستان صمیمی برادرم بود و صمیمیت او با شهید، فراتر از یک رابطه همکاری بود؛ آنها یکدیگر را برادر خطاب میکردند و این صمیمیت، زمانی به اوج خود رسید که هر دو با هم به شهادت رسیدند.
ایران، دیار شیرانی است که جانانه پای دفاع از خاک و کشور ایستادهاند و در پشتیبانی از رهبری، آماده فداکاری هستند شهید اکبر عزیزی نمونهای درخشان از این جانفشانیهاست یادشان گرامی و راهشان پررهرو باد.
گزارش از فاطمه شیرینی
انتهای خبر/