logo
امروز : پنجشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۴ ساعت ۲:۱۳
[ شناسه خبر : ۴۶۹۸۸ ] [ مدت زمان تقریبی برای مطالعه : 6 دقیقه ]
آتش جنگ، در خانه آرام؛

طلوعی که در غروب عشق گم شد

طلوعی-که-در-غروب-عشق-گم-شد
این روایت، شرح دل‌دادگی زنی است به همسری که جانش را فدای وطن و آرمانش کرد، در روزهایی که جهان نظاره‌گر خشونت عریان دشمنان بشریت بود.

به گزارش  خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «موج‌رسا»؛ در آغوش آن آسمانی که روزی ازآنِ «حسن» بود، امروز غمی کهنه لانه کرده است. غمی که با آغاز جنگ ۱۲ روزه رژیم غاصب صهیونیستی بر سر مردم مظلوم ایران، چونان آتشی شعله‌ور شد و قلب پردرد «معصومه الماسی» را به‌تسخیر درآورد.

بیشتر بخوانید

خانه‌اش، که روزگاری در پناه عشق حسن، مرد میدان، آرام بود، اکنون در سکوتی سنگین فرورفته است. سکوتی که فریاد خاطرات همسر شهیدش را در خود دارد؛ مردی که مردانگی را نه از روی کاغذ، که از عمق وجودش به‌نمایش گذاشت و عاقبت، در راه آرمانی که با تمام وجود به آن عشق می‌ورزید، به شهادت رسید.

این روایت، شرح دل‌دادگی زنی است به همسری که جانش را فدای وطن و آرمانش کرد، در روزهایی که جهان نظاره‌گر خشونت عریان دشمنان بشریت بود و او همچون همسر شهیدش، با قلبی پر از درد اما استوار، در انتظار طلوع عدالت ایستاده است.

طلوعی که در غروب عشق گم شد

همسر شهید این‌گونه می‌گوید: حسن برای من، واژه «مرد» را معنا کرد. نه با گفتار، که با کردار. مردانگی را نه در کتاب‌ها، که در بطن زندگی مشترکمان، در کالبد وجودش لمس کردم. واژه‌ها امروز ناتوانند از وصف غمی که بر دل دارم، از تلاطمی که در فقدان او بر جانم نشسته است.

شاید نتوانم کلمات را چنانکه باید، کنار هم بچینم، چرا که قلبم در سوگ او، در دریای اندوه فرو رفته است. او، یک مرد واقعی بود.

آشنایی ما با واسطه بود، معرفی‌ای که سرآغاز داستانی شد، داستانی به شیرینی وصال و به تلخی فراق. از همان ابتدا، صبوری‌اش در وجودم ریشه دواند. مردی که حتی در اوج خستگی، از توجه به معنویات غافل نمی‌شد.

اعتقادش به نظام، چونان کوهی استوار بود و در این راه، هیچ تردیدی به دل راه نمی‌داد. اهل جدال نبود، آرامشی داشت که روح را جلا می‌داد. اما وقتی پای امربه‌معروف یا نهی‌ازمنکر به میان می‌آمد، با متانت و نفوذ کلامی که داشت، دل‌ها را تسخیر می‌کرد و به‌حق، هدایت می‌کرد.

صله رحم برایش اهمیت داشت، هرچند مشغله‌های کاری گاه مانع می‌شد، اما در زمان فراغت، دل به‌خانواده و خویشان می‌سپرد. در زندگی مشترکمان، مصداق بارز سیره نبوی بود؛ با مهربانی و اخلاقی ستودنی با من و خانواده‌اش رفتار می‌کرد. احترام و ادب، در تاروپود وجودش تنیده بود.

در روز جاری شدن خطبه عقد، از من خواست برایش دعا کنم. پرسیدم: چه دعایی؟! گفت: «دعا کن عاقبت بخیر شوم.» و عاقبت بخیری را در شهادت می‌دید. آری، او به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

ما در سال ۱۴۰۰ پیمان بستیم و در سال ۱۴۰۱ زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. ثمره این عشق چهار ساله، محمدمهدی عزیز ماست، کودکی ۲۳ ماهه که تنها یادگار عشقمان است.

یکی از بهترین لحظات زندگی مشترکمان، روز تولد محمدمهدی بود. عشقش به پسرمان، عشقی خالصانه و پدرانه بود. هر زمان از کار بازمی‌گشت، با دیدن محمدمهدی، تمام خستگی‌اش پر می‌کشید و غرق در دنیای شیرین پدر و پسری می‌شد.

محمدمهدی نیز سخت به پدرش وابسته بود و اکنون در فراق او، بی‌قرار است. حسن همیشه دعا می‌کرد که محمدمهدی سرباز امام زمان (عج) شود و در رکاب ایشان، افتخار خدمت یابد.

همسرم نبوغ بالایی داشت، گویی همه‌فن‌حریف بود و از همه چیز اطلاعات داشت. در مسائل فنی نیز دستی توانا داشت و آرزو داشت محمدمهدی نیز چنین بار آید؛ گره‌گشا، مفید برای ایران و اسلام شود.

آتش جنگ، در خانه آرام

با آغاز حمله وحشیانه و ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی، زندگی روزمره ما تحت تاثیر قرار گرفت. حسن در آن دوران، در شرایطی پراسترس و آماده‌باش بود و من او را بسیار محدود ملاقات می‌کردم. با این‌حال، او همواره امید به پیروزی داشت و هیچ ترسی به‌دل راه نمی‌داد. این قوت قلب، نه‌تنها به من، که به اطرافیانش نیز منتقل می‌شد.

نگاهی به شهادت از چشمان یک مرد

در آن روزهای پر التهاب، فرصت زیادی برای صحبت با هم نداشتیم. نگاه او به شهادت، نگاهی عمیق و عاشقانه بود. او برای من «مرد» بود، «مردانگی» را در عمل به من آموخت.  

شب بی‌قراری و خبر آسمانی شدن

شب شهادتش، دقیقاً در همان ساعتی که خبر شهادتش را شنیدم، من و پسرمان بی‌قراری عجیبی را تجربه می‌کردیم؛ حسی که تا به‌حال تجربه نکرده بودم. برای آرامش، شروع به خواندن قرآن کردم. نیمه‌شب بود و من با اضطراب کنار پسرم نشسته بودم. هر ساعت از خواب می‌پریدم و بی‌تابی می‌کردم.

ساعت نزدیک ۶ صبح بود که با اضطراب، ناخودآگاه گوشی را برداشتم. آخرین پست یکی از کانال‌های خبری شهرستان را که معمولا چک نمی‌کردم، نگاه کردم. خبر شهادت شهید نجفی و همسرم، حسن، را دیدم.

نور شهادت در چشمان حسن

حدود نیم‌ساعت در شوک بودم، خیره به صفحه گوشی. باورم نمی‌شد که او را ازدست داده باشم. شب قبل، هنگامی که پس از پایان شیفت کاری به‌خانه آمده بود، نور شهادت را در چشمانش می‌دیدم. حالتی عجیب که قادر به بیانش نبودم.

آن شب، وقتی او را به‌محل کارش بدرقه می‌کردم، با تمام وجودم حس کردم که آخرین دیدارمان است و دیگر باز نخواهد گشت. با وجود این حس قوی، باز هم انتظار شنیدن خبر شهادتش را نداشتم.

آن شب در خانه پدرم بودم. با دلهره و اضطراب، موضوع را با پدرم در میان گذاشتم. ایشان پیگیری کرد و خبر شهادت حسن تایید شد. راستش را بخواهید، اگر شهید نمی‌شد، برایم تعجب‌آور بود

نباید ضعف نشان داد

نباید در برابر دشمن ضعف نشان داد، چرا که پیامدهای خوبی در پی نخواهد داشت. کودکانی که بی‌گناه شهید شدند، زن بارداری که با هزاران آرزو، بدون در آغوش‌گرفتن نوزادش به‌خاک سپرده شد، باید انتقامشان گرفته شود و این قطعاً اتفاق خواهد افتاد.

آرزوی من، ظهور امام زمان (عج)، منجی عدالت عالم است؛ روزی که شهدا بازگردند و در رکاب ایشان، جهانی سرشار از صلح و آرامش را به ارمغان آورند.

حسن همیشه با اطمینان کامل از ظهور امام زمان (عج) و آزادی قدس سخن می‌گفت و با استناد به قرآن و تجربیات، پیروزی نهایی را ازآن اسلام و ایران می‌دانست.

من از اینکه سهمی در حفظ خاک کشورم و پاسداری از حقیقت اسلام داشتم، خرسندم. از اینکه همسرم مطیع ولایت و رهبری بود، به‌خود می‌بالم و افتخار می‌کنم.

فرزندم محمدمهدی را نیز سرباز امام زمان (عج) تربیت خواهم کرد و امیدوارم که مورد رضایت امام زمان (عج) و حضرت آقا قرار گیرم.

انتهای خبر/

فرم ارسال نظر