<!doctype html>
به گزارش موج رسا; عملیات خیبر شروعشده بود. من و تعدادی از دوستان رزمنده، برای تفریح و سرگرمی مشغول یک بازی محلی بودیم. یکدفعه، من دیدم برادر حسن باقری با تویوتا آمد. من زود دستم را روی صورتم گرفتم تا نبیند. او هم به روی خودش نیاورد. چند تا بوق زد تا دوستان متفرق شوند.
در تاریخ ۱۳۶۲/۱۲/۰۶ نزدیک ظهر، ما را سوار قایقها کردند تا به جزیرهی مجنون اعزام شویم.
نیروهای ما شب در جزیره مستقر بودند. هوا در حال روشن شدن بود. بهرام حیدری من را بیدار کرد و گفت: داوود بلند شو. شیطون گولت نزنه؟ نماز صبح رو بخون.
من رفتم وضو گرفتم و برگشتم. بهرام حیدری، یکدست لباس نوی سپاه پوشیده بود. مثلاینکه تازه از اتوشویی گرفته بود. تعجبم از این بود که لباس را چطوری به آنجا آورده بود.
او قنوت گرفته بود و من نمازم را شروع کردم و طبق معمول، نمازم را به پایان بردم. حیدری هنوز قنوتش را تمام نکرده بود.
از قلب من گذشت و با خودم گفتم: چقدر چهرهاش نورانی است. فکر میکنم این شهید بشه. بچهها گفتند: الآن هواپیماهای بعثی پیدا میشن. همان لحظه، یکی از هواپیماها بهطرف ما و نیزارهای اطراف شیرجه زد. برادر محمد مصطفوی از توی سنگر با آرپیجی به هواپیما شلیک کرد، ولی به او نخورد. من از ترس اینکه مبادا هواپیما به من برخورد کند، خودم را چسباندم.
صدای وحشتناک انفجارها و شلیک گلولهها، گوش آدم را کر میکرد. مابعد از حملهی هواپیماها، صبحانه خوردیم و حرکت کردیم.
بیشتر رزمندگان گردان ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) زنجان در جزیرهی مجنون اسیر و مفقود و شهید شدند.
مدتی در جادهای که اطرافش آب و نیزار بود، راه رفتیم. هرلحظه خمپارهای میافتاد و یکی دو نفر شهید و مجروح میشدند. ما به راه خودمان ادامه میدادیم و جلوتر میرفتیم.
به خاطر آتش سنگین دشمن نمیشد بیشتر جلو رفت. بعثیها با تانکها و نفربرهایشان بهطرف ما میآمدند و ما هم بهطرف آنها شلیک میکردیم.
فرمانده ما برادر حسن باقری، از داخل کانال بیرون آمد و با تیربار بهطرف آنها تیراندازی میکرد. او فریاد میکشید: این پدرسوختهها رو بکشین.
معاون گردانمان علی مولایی، با قرائت آیاتی از قرآن، به ما روحیه میداد و میگفت: اصلاً نترسین. مقاومت کنین.
روای: داود ژاله محرابی، برگرفته از کتاب پا بهپای جنگ، به قلم مسعود بابازاده
انتهای خبر/