مردی به نام پدر
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «موجرسا»؛ یک روز معمولی، در دل یک خانه ساده و کوچک، مردی به نام پدر روزها و شبها را سپری میکرد. پدری که همواره در تلاش بود تا خانوادهاش زندگی بهتری داشته باشند، هرچند که این تلاشها در سکوت و بیادعا انجام میشد.
بیشتر بخوانید
دستهایش پینه بسته بودند و از کار سخت و روزهایی که هیچگاه به خود نمیاندیشید حکایت داشت و چشمانش، همیشه عشق به خانواده و مسئولیتهای پدرانه دیده میشد.
او در سکوت زندگی میکرد، بدون آنکه نیاز به گفتن چیزی باشد، اما هر حرکتش نشان میداد که چقدر برای خانوادهاش مهم است.
پدر به چیزی جز خانواده فکر نمیکرد و در دنیای بیرون از خانه، با مشکلات و فشارهای زیادی مواجه بود، اما هیچگاه به این مشکلات نمیپرداخت. او میدانست تا زمانی که خانوادهاش را به خوشبختی نرساند، خود را موفق نخواهد یافت.
در واقع، بزرگترین آرزویش این بود که لبخند روی لبان همسر و فرزندانش بنشیند و آنها احساس امنیت و آرامش داشته باشند و پدر هیچگاه بهدنبال شهرت یا موفقیتهای شخصی نبود.
حرفهایش همیشه کم، اما اعمالش زبانزد بود. او شاید نمیتوانست با کلمات، احساستش را به خوبی بیان کند، اما دستان پر از مهرش بهترین گواه از تلاشهای شبانهروزیاش بود. او با همین دستها، دنیای خانوادهاش را ساخت.
شاید زندگی پدر برای دیگران ساده به نظر میرسید، اما او روزها و شبها را در تلاش بود تا خانوادهاش را از هیچ به همه چیز برساند و پدر، نه تنها مردی بود که خانه را اداره میکرد، بلکه به معنای واقعی کلمه، ستون فقرات خانواده معرفی میشد.
او هیچگاه از کار کردن خسته نمیشد و هرگز از مسئولیتهای پدرانه خود عقب نمیکشید. حتی در سختترین روزها، لبخند نمیزد، نه چون که شاد نبود، بلکه چون میخواست همیشه به خانوادهاش امید بدهد.
یادم میآید وقتی کودک بودم، پدرم برای خندههای کودکانهام از ته دل میخندید و با آنکه خسته بود ولی اصلا در چهرهاش خستگی معنا پیدا نمیکرد.
زمانی که از سر کار باز میگشت دوان دوان تا سر کوچه به پيشوازش میرفتم و بعد از سلام و خسته نباشید دستهایش امیدی بزرگ برای دستهایم بود و او هرگز از زندگی گلهمند نبود.
زمانی که رو به رویم مینشست از چشمهایش میشد خواند که چقدر خسته شده و آن خستگی را هرگز نگفت و ما نشنیدیم و گمان کردیم مانند همیشه پر انرژی است.
او میدانست که دستانش دلیل وجود خانوادهاش است. با این دستان، نان میآورد و با این دستان، خانه را گرم نگه میداشت و امیدی بزرگ برای اهل خانواده بود.
پدر سعی کرد الگویی برای مناسب برای ما باشد. یاد گرفته بود که زندگی را باید با سختیها پذیرفت و به هرچیزی که میآید، با ایمان و صبر پاسخ داد.
اما پدر یک ویژگی دیگر هم داشت که او را از دیگران متفاوت میکرد. او در دلش همیشه خدا را میدید.
محبت پدر، همان محبت بینظیر و مطلق خداوند بود که در وجود پر از مهر و محبت او جریان داشت. او به اندازه خداوند مهربان بود.
با کمی دقت در چشمهای پدرم احساس میکردم که خدا را در آنجا میبینم. شاید او هیچگاه نمیگفت که دوستت دارم ولی دوستمان داشت و با ناراحتیهایمان ناراحت میشد و با شادمان شاد.
هرگز خودش را در اولویت قرار نداد، بلکه همیشه خودش را فدای ما کرد. در تمام زندگیاش، او تنها یک هدف داشت؛ خوشبختی خانوادهاش.
امروز، که بزرگتر شدهایم، به خوبی میفهمیم که پدر چقدر فدای ما شد. شاید اکنون دیگر دستان و چهره پر از محبت پدرم را نبینیم، اما یادش همیشه در دل ما مانند داغی بزرگ خواهد ماند که در فراقش خوب نخواهد شد.
پدر نه فقط یک نام، بلکه معنای واقعی عشق، فداکاری و ایمان بود. او معلمی بود که هرگز کتابی ننوشت، اما بزرگترین درسهای زندگی را به ما آموخت.
پدرم تنها دلگرمی زندگی همانطور که همیشه خدا را به چشم ندیدم اما در بند بند وجودم حضورش را احساس کردم، من محبت تو را به اندازه خدا حس کردم و چقدر دلتنگ حضور مهربانت هستم.
پدر امروز که این متن را مینویسم دلم میخواست با صدای بلند رو به رویت بایستم و با صدای مهربانت بگویی بخوان ببینم چه نوشتهای و من با شیطنتهای خاص خود بگویم چقدر دوستت دارم و در آخر بگویی حرفت تمام شد برایم چایی بیاور و من تو را چای مهمان میکردم.
کاش بودی و مثل همیشه پناه بیکسهایم میشدی و چقدر دلتنگ صدای مهربانت هستم صدایی که مانندش را خدا دیگر خلق نخواهد کرد.
انتهای خبر/