logo
امروز : یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۲:۴۳
[ شناسه خبر : ۲۷۴۰۹ ] [ مدت زمان تقریبی برای مطالعه : 3 دقیقه ]

ماجرای بیهوشی حاج همت در وسط عملیات خیبر

ماجرای-بیهوشی-حاج-همت-در-وسط-عملیات-خیبر
حالا کمی وقت داریم، چند تا مسئله براتون بگم. او شروع کرد به گفتن مساله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه ی چشم ها به سمت صدا برگشت.حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود.

به گزارش موج رسا; روز سوم عملیات خیبر بود که حاج همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد. حاج همت با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد.

آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار حاجی، رفت و جلو ایستاد.

پس از اقامه نماز عصر، ایشان گفت:«حالا کمی وقت داریم، چند تا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مساله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همه چشم ها به سمت صدا برگشت.

حاج همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود.

برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینه ی حاجی گفت: « بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیفته، حتما باید استراحت کنه.» و یک سِرُم به او وصل کردند.

همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از این که دید توی بهداری است، تعجب کرد. می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت. من گفتم: «حاجی، یه نگاه به قیافه خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمی شه، حتما باید برم.»

بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت.

به طور مثال وقتی که عملیات می شد، دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا می زد و توجیه شان می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید. حتی بعضی وقت ها سه، چهار شب اصلا نمی خوابید.

روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم. توی جیپ پیدایش کردم. گفتم:«کارت دارم حاجی.» گفت: «صبر کن اول نمازمو بخونم.» منتظر شدم نمازش را خواند.

بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم: «کارور از اینجا رفته، از همین نقطه، بقیه هم...»

نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن است، گفتم:«حاجی، حواست با منه؟ گوش می کنی؟» به خودش آمد و گفت: «آره،آره بگو.» ادامه دادم: «ببین حاجی، کارور از اینجا...» که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید.

همان طور که خواب بود، به او گفتم: «نه حاجی، الان خواب از همه چیز برای تو واجب تره. بخواب، فردا برات توضیح می دم.»

خاطره‌ای از «نیکچه فراهانی و سعید معتدی»
برگرفته از کتاب «برای خدا مخلص بود»؛ روایت هایی از زندگانی شهید محمد ابراهیم همت

منبع: جهان نیوز

انتهای خبر/

فرم ارسال نظر