ناگفتههای مراسم تشییع حاج قاسم در کرمان از زبان یک خبرنگار
به گزارش موج رسا;
مراسم تشییع ساعت 8 صبح فردا در کرمان شروع میشد. با بچههای بسیج هنرمندان استان اصفهان همسفر شدیم برای تهیه گزارش و مستند تصویری از یکی از مهمترین وقایع تاریخی جهان؛ از وداع یک امت با قهرمان و محبوب شان.
به کلمه قهرمان در زبان ما خیلی پرداخته نشده است، نه فیلمی با این مضمون ساخته شده و نه چیز دیگری؛ برای همین بار معنایی که میخواهم را نمیدهد شاید اگر بگویم وداع یک امت با یک اَبُرانسان، بیشتر معنی مورد نظرم را میرساند.
در قطار صحبت از حاج قاسم بود، همان طور که آن روزها همه جا صحبت از سردار دلها بود. بچهها مرتب با موبایل اخبار و پوششهای خبری تشییع قم را پیگیری میکردند. شب قبل از تشییع در کرمان قرار بود پیکر مطهر حاج قاسم در قم تشییع شود. حتی برخی گفته بودند به دلیل حجم جمعیت در مراسم تشییع در قم، کنترل جمعیت از دست مسئولان خارج شده و برنامه خیلی طولانی شده و حتی امکان دارد تشییع کرمان به تعویق بیافتد.
ساعت حدود 00:30 بامداد به کرمان رسیدیم. هوا سرد بود. در آن هوای سرد سه نفر بر روی سر در ایستگاه راه آهن کرمان در ارتفاع حدود 10 متری رفته و در حال تغییر نام ایستگاه راه آهن به نام «ایستگاه راه آهن سردار سپهبد شهید قاسم سلیمانی» بودند و تلاش میکردند با گرمای آتشی که آن بالا برپا کرده بودند، کار را تا صبح که زمان تشییع حاج قاسم بود، تمام کنند.
اولین بار بود وارد کرمان میشدم. تاکسی گرفتیم و به محلی که از قبل برای اسکان خبرنگاران و اصحاب رسانه مشخص شده بود رفتیم. آن جا به گرمی از ما استقبال کردند و علاوه بر محل اسکان و وعده شام، کارت خبرنگاری هم برای دسترسی بیشتر جهت عکاسی و تهیه خبر در زمان تشییع به ما دادند.
خسته بودیم. به محلی که برای استراحت و خواب تدارک دیده شده بود رفتیم و آماده خوابیدن شدیم. ساعت حدوداً به 2 شب رسیده بود. یکی از مسئولان وارد محل استراحت خبرنگاران شد و با صدای آرام طوری که خبرنگاران خواب بیدار نشوند گفت همین الان روابط عمومی استانداری کرمان تماس گرفته و گفته هواپیمای حامل پیکر شهید سلیمانی به زودی در فرودگاه کرمان به زمین مینشیند و خبرنگارانی که میخواهند ورود حاج قاسم به کرمان را پوشش بدهند میتوانند به فرودگاه بروند.
چند نفری از مجموعه خبرنگارانی که آن جا بودند اعلام آمادگی کردند، من هم آماده شدم. باید خودمان را جلو استانداری کرمان میرساندیم تا از آن جا با ون استانداری به فرودگاه میرفتیم.
سریع آماده شدیم و به راه افتادیم و با تاکسی خودمان را به استانداری رساندیم. هماهنگیها انجام شد و کمتر از نیم ساعت دو ون هم رسیدند، همگی سوار ون شده و حرکت کردیم. فاصله زیادی تا فرودگاه نبود اما خیابانها شلوغ بود و هر چه به فرودگاه نزدیکتر میشدیم ترافیک شدیدتر میشد.
در نزدیکی فرودگاه ترافیک قفل شد ولی با هر دردسری بود ماشین تا نزدیکی ورودی فرودگاه رفت. تعداد زیادی مأمور ایستاده بودند که از هجوم مردم به فرودگاه جلوگیری کنند. جلو رفتیم و کارت خبرنگاری را نشان دادیم. اجازه ورود به هیچ کداممان را ندادند. هر چه اصرار کردیم که خبرنگار هستیم اجازه ورود ندادند. فرودگاه شلوغ شده بود. ساعت حدود سه بامداد بود.
بچهها با موبایل شبکه خبر را باز کرده بودند و پوشش تصویری زنده ورود پیکر مطهر حاج قاسم به کرمان را از داخل ون رصد میکردند. تا این که دیدیم هواپیما نشست و تابوت حامل حاج قاسم از هواپیما خارج شد.
تلاشهای ما برای وارد شدن به فرودگاه فایدهای نداشت. علاوه بر ما جمعیت زیادی پشت درب فرودگاه جمع شده بودند و میخواستند وارد شوند و کنترل این جمعیت با این شور و عشق و غم کار بسیار سختی بود. از طریق پوشش زنده شبکه خبر متوجه شدیم مراسم در فرودگاه تمام شد. قصد برگشت داشتیم اما ترافیک قفل شده بود و امکان برگشت هم نبود.
یکباره دیدیم فشار جمعیت باعث شکسته شدن زنجیره انسانی نیروهای امنیتی شد و جمعیت دوان دوان به سمت داخل فرودگاه حرکت کردند. اما ما که میدانستیم دیگر داخل فرودگاه خبری نیست تلاش کردیم سریع به محل اسکان برگردیم.
با هماهنگی روابط عمومی استانداری به ساختمان استانداری برگشتیم و بعد از خواندن نماز صبح در نمازخانه خوابیدیم.
ساعت 6:30 از استانداری خارج شدم. گفتند تا محل تشییع فاصلهای نیست، آدرس گرفتم و پیاده راهی شدم. از همه طرف مردم به سمت محل تشییع میآمدند. در خیابانها ایستگاهها و موکبهای صلواتی به چشم میخورد که با کیک و خرما و چای و شیر از مردم پذیرایی میکردند. بعد از حدود 15 دقیقه پیاده روی به خیابان اصلی محّل تشییع رسیدم.
جمعیت زیادی آن جا جمع شده بود و لحظه به لحظه به حجم جمعیت افزوده میشد. به سمت میدانی که قرار بود تشییع از آنجا آغاز شود حرکت کردم. در راه از سوژههایی که میدیدم عکاسی میکردم. از افاغنهای که با پرچم افغانستان و عکس سردار سلیمانی آمده بودند تا پیرمردان و پیرزنانی که به سختی خود را به محل تشییع رسانده بودند.
هر چه به میدان نزدیک تر میشدم جمعیت متراکمتر میشد و تقریباً دیگر نفوذ و ورود به این جمعیت غیرقابل امکان شده بود ضمن این که مراسم هم شروع شده و حرکت جمعیت برخلاف حرکت من شده بود.
تصمیم گرفتم همان جا محلّی برای استقرار و عکاسی پیدا کنم. چند پل هوایی وجود داشت که نمای خوبی از جمعیت عظیم تشییع کننده میداد اما همه پلهای هوایی قرق شده بود و در اختیار خبرنگاران پخش زنده صدا و سیما قرار گرفته بود. چشم چرخاندم. جای مناسب دیگری پیدا نکردم همین طور در سیل جمعیت دوربین را بالا بردم و شروع به عکاسی کردم و در عین حال در موج جمعیت در حال حرکت بودم تا این که چشمم به یک ایستگاه اتوبوس مرتفع افتاد که چند نفری روی ایستگاه رفته بودند و در حال عکاسی و گلاب پاشیدن بر سر مردم بودند. از میان جمعیت خودم را به ایستگاه رساندم و با زحمت بر روی آن رفتم. محل خوبی برای عکاسی بود. بر جمعیت و خیابان تسلط داشتم. شروع به عکاسی کردم؛ از جمعیت، سوژههای مختلف، پلاکاردهایی که در دست مردم بود و غیره.
متوجه زمان نبودم. شاید دو-سه ساعت بعد کم کم نزدیک شدن خودروی حامل تابوت احساس میشد. عشق در این موج جمعیت، موج میزد. ماشینها رسیدند و از ما عبور کردند. چه معنویتی حاکم بود. عکسهایی که میخواستم را گرفتم. مردم با غرور و انزجار از قاتلان سردار خود در مراسم حاضر شده بودند. بعد از عبور ماشینها، من هم به دنبال جمعیت به راه افتادم.
مقصد تشییع، گلستان شهدای کرمان بود. جمعیت میرفت و من هم به دنبال جمعیت. تلاش کردم از جمعیت جلو بزنم تا بتوانم چند عکس دیگر از جلو از خودروی حامل تابوت بگیرم. اما تراکم و حجم جمعیت اجازه چنین چیزی را نمیداد. با خودم گفتم باید از فرعیها استفاده کنم. گفتم حتما خیابان یا کوچهای در این نزدیکی به موازات خیابان اصلی وجود دارد باید از آن طریق خودم را به جلو تابوت برسانم. در یکی از خیابانها عمود به مسیر حرکت جمعیت به راه افتادم. خیلی خبری از خلوتی نبود. از چند کرمانی پرسیدم و خیابانها و کوچههای موازی با خیابان مسیر اصلی تشییع را نشانم دادند. به سمت آنها دویدم اما داخل آن خیابانها و کوچهها هم جمعیت بود، هرچند به شلوغی خیابان اصلی نبود و میشد کمی سریعتر راه رفت.
هر چه تلاش کردم باز هم نتوانستم سریعتر بروم و دوباره زمانی به جمعیت اصلی رسیدم که تابوت جلو بود. ناچار به دنبال جمعیت به مسیر ادامه دادم. احساس کردم وقت اذان ظهر نزدیک است. تصمیم گرفتم محلی پیدا کنم برای وضو و نماز. قطعاً بسیاری از این سیل جمعیت موقع اذان ظهر به مساجد خواهند رفت و مساجد خیلی شلوغ خواهند شد. همین طور هم شد.
مساجد و حسینیههایی که در مسیر بودند خیلی شلوغ شده بود. برخی از ساکنان آن محلات مردم را برای استفاده از دستشویی منازلشان، وضو گرفتن و نماز خواندن به خانههای خود دعوت میکردند. مانند آن چه در پیاده روی اربعین میبینیم.
صدای اذان بلند شد. جمعیت تقریباً در انتهای شهر کرمان بود و تپههای اطراف کرمان به چشم میخوردند. وارد کوچههای فرعی شدم بلکه جایی را پیدا کنم که جمعیت کمتری باشد و بتوانم وضو بگیرم و نمازی بخوانم. از مسیر اصلی دور شدم اما خیلی خبری از خلوتی نبود. در همه فرعیها مردمی دیده میشدند که مانند من به دنبال جایی برای خواندن نماز بودند. درب یکی از خانهها پسر جوان افغانی ایستاده بود، دید که به دنبال مکان میگردم. گفت اگر میخواهم نماز بخوانم میتوانم از خانه آنها استفاده کنم. تشکر کردم و وارد خانه شدم.
خانه کوچکی بود با اتاقی 12 متری و یک راهرو کوچک در بالکن خانه که دستشویی در آن جا قرار داشت. مادر پیر و بیمار پسر هم در همان هال خانه در بستر خوابیده بود. قبل از من یک خانواده دیگر را نیز دعوت کرده بود و آن جا بودند. صبر کردم تا نوبتم شود که بتوانم از دستشویی استفاده کنم، وضو بگیرم و نماز بخوانم. آن چند نفر که نمازشان را خواندند جا باز شد و به نماز ایستادم. بعد از نماز یک چایی ریخت و بهم تعارف کرد. به بزرگی روح او و ثواب این کارش فکر میکردم. بعد از نماز و صرف چایی از آن جا خارج شدم.
مسیر جمعیت مشخص بود. من هم به راه افتادم. کم کم مسیر خاکی شد. متوجه شدم این یکی از مسیرهای فرعی است که آن قدر جمعیت در آن زیاد بود که گویی همان جمعیت مسیر اصلی هستند. تلاش کردم و خودم را به مسیر اصلی یعنی مسیر گلستان شهدای کرمان رساندم.
وارد آن جاده شدم. دو طرف مواکبی زده شده بود و آب و چای و نان و غیره توزیع میشد. اکثراً مواکب اربعینی بودند که از شهرهای مختلف خود را رسانده و به خدمت رسانی به زائران پیکر مطهر سردار شهید حاج قاسم سلیمانی مشغول شده بودند.
یک نفر به من پیشنهاد داد بر روی تپهای که در مجاور مسیر قرار دارد بروم و از جمعیتی که روی کوه مشرف بر گلستان شهدا رفتهاند عکس بگیرم. پرسیدم کدام جمعیت؟ با دست نشانم داد. جمعیت عظیمی بر روی کوه مشرف بر محل دفن حاضر شده بودند. آنها را قبلتر دیده اما گمان کرده بودم پوشش گیاهی آن کوه است. جمعیت عجیبی بود.
کمی که جلوتر رفتیم و نزدیک گلستان شهدا شدیم مکان محدودتر میشد. جمعیت زیادی در محلّ تدفین جمع شده بودند، جمعیت زیادی هم به سمت آنجا در حرکت بودند. بعضی نقاط واقعاً جمعیت فشار میآورد و انسان را به یاد فاجعه منا میانداخت.
در آن جمعیت یک باره بلندگوها اعلام کردند به دلیل حجم زیاد جمعیت و خطری که امکان دارد حرکت جمعیت مستقر بر روی کوه آنها را تهدید کند، مراسم تشییع به پایان رسیده و خاکسپاری امروز انجام نمیشود. اما کسی باور نمیکرد. جمعیت همان طور به مسیر قبلی ادامه میداد و این حرکت جمعیت میلیونی به سمت یک نقطه مشخص و محدود میتوانست خطرآفرین باشد. بلندگوهای بیشتری شروع کردند به اعلام پایان مراسم و هدایت جمعیت به سمت عقب.
نیروهایی در بین مردم آمدند و در نقاط مختلف سعی کردند به هدایت جمعیت. یک بیلبورد تبلیغاتی بلند با نردبانی نه چندان خوب پیدا کردم که در گوشهای بود و چند نفر بر روی آن بالا رفته بودم. با هر مصیبتی بود خودم را بر بالای آن رساندم تا چند عکس از جمعیت بگیرم. دیدم خورشید به افق نزدیک شده است. نتوانستم از آن جا عکسهای خوبی بگیرم. نور از روبرو میتابید و زاویه خوبی هم نداشت. پایین آمدم.
کم کم جمعیت داشت باور میکرد که تشییع به پایان رسیده اما همچنان فشار وجود داشت و هر کس تلاش میکرد از جایی راهی برای فرار از این فشار پیدا کند. دور تا دور مسیر با دیوار و غیره محدود بود. اوضاع خطرناکی بود و اگر هر چه سریعتر راهی برای تخلیه جمعیت پیدا نمیشد ممکن بود اتفاق ناگواری بیافتد.
چند جوان را دیدم که تصمیم داشتند بخشی از دیوار کوتاه اطراف مسیر را خراب کنند. پشت دیوار حالت جنگلی داشت. موفق شدند. مسیر را باز کردند و یک خروجی برای محل پیدا شد که مردم کم کم شروع کردند از آن جا خارج شوند. من هم خارج شدم. مکان و موقعیت و غیره را نمیدانستم. نیم ساعتی به دنبال مردم حرکت کردم تا به نزدیکی شهر کرمان رسیدم و با پرس و جو محل اسکان خبرنگاران را پیدا کردم. از همه جهت جمعیتی دیده میشدند که در حال بازگشت بودند. مسیر زیادی را پیاده رفتم.
به مسیرم ادامه دادم و بالاخره به محلّ اسکان رسیدم. خبرنگاران راجع به جمعیت صحبت میکردند. مجری شبکه تلویزیونی العالم عربی کنارم نشسته بود و با تلفنش انعکاس خبر تشییع در رسانههای مختلف را چک میکرد. او را در مراسم در حین گزارش زنده دیده بودم. تلفنش زنگ خورد و سریع یک ارتباط زنده در گوشهای از همان محل اسکان با شیکه العالم برقرار کرد. آن روز همه شبکههای تلویزیونی و خبرگزاریها به مراسم تشییع میپرداختند.
شام خوردیم. کارمان تمام شده بود. به طرف ایستگاه قطار حرکت کردیم تا به اصفهان بازگردیم. در کوپهها همه صحبتها پیرامون مراسم تشییع بود. ساعت از یک گذشته بود. دراز کشیدم که بخوابم هنوز چشمانم روی هم نرفته بود که با صدای بچهها از خواب پریدم.
خبر منتشر شد. قبل از خاکسپاری حاج قاسم باید ایران گوشه چشمی به آمریکا نشان میداد. علی الحساب باید آمریکا میفهمید دوران بزن و در رو تمام شده است. در همان ساعتی که حاج قاسممان را زدند، نیروی هوافضای سپاه پایگاه نظامی عین الأسد متعلق به نظامیان آمریکایی را با خاک یکسان کرد. آمریکا حتی یک تیر هوایی هم شلیک نکرد. دوران امپراطوری یانکیها به پایان رسیده است؛ نه شجاعتش را داشتند و نه توانش را و خدا میداند اگر وارد جنگ با ایران میشدند چه بلایی بر سرشان میآمد.
بعدها سخنان مضحک سیاستمداران آمریکایی و رسانههای آنها به گوش رسید که یکی یکی ژنرالهای آمریکایی که به زعم خودشان هم ردیف حاج قاسم بودند را معرفی میکردند و میگفتند ایران در انتقام حاج قاسم میتواند یکی از اینها را ترور کند.
به تعبیر رهبر انقلاب، این احمقهای درجه یک نمیدانستند به درک واصل شدن همه نظامیان و سیاستمداران آمریکایی هم، تاوان یک قطره از خون حاج قاسم ما را نمیدهد و همان طور که ایشان فرمودند انتقام خون حاج قاسم را باید نظام سیاسی آمریکا بدهد. ما از همان 13 دی 1399 پرچم سرخمان را همچون پرچم سرخ اباعبدالله الحسین –علیه السّلام- برافراشتیم و زمانی آرام خواهیم گرفت که قدس را آزاد کرده باشیم و دیگر در جهان نامی از نظام سیاسی کنونی ایالات متحده آمریکا نباشد.
منبع: صاحب نیوز
انتهای خبر/