هیچکس نمیدانست چرا نگاه کارکنان داروخانه به بعضی نسخههای آقای دکتر، متفاوت است. داروهای آن بیماران، رایگان، بدون سئوال و جواب و با لبخند اضافه تحویلشان میشد و دکتر آخر ماه، هزینههای تمام آن نسخهها را شخصاً پرداخت میکرد.
به گزارش موج رسا;از میان افرادی که 50 سال و بالاتر را پر کردهاند، برای آنهایی که در نوجوانی و جوانیشان تجربه سکونت در محدوده هسته مرکزی تهران قدیم را داشتند یا بهدلیل بیماری، از گوشهوکنار تهران و حتی حاشیه شهر گذرشان به حوالی میدان راهآهن و چهارراه مختاری میافتاد، خاطره یک پزشک مردمدار هنوز که هنوز است تازه و درخشان است. پزشک حاذقی که هرچه جایگاه علمی و مدیریتیاش ارتقا پیدا میکرد، دلش بیشتر برای بیماران بهویژه دردمندان تنگدست میتپید و برای کمک به آنها از وقفکردن دانش و تخصص و حتی مالش دریغ نداشت. از یک سو، روز پزشک و از سوی دیگر هفته دولت، بهانه خوبی است برای بازخوانی خاطرات دلنشین دکتر «سید هاشم جعفری معیری»، معاون دومین وزیر بهداری جمهوری اسلامی، که پزشکی را نه ابزار کسب درآمد و شهرت و مقام، بلکه وسیلهای برای خدمت به مردم و راهی برای عبادت میدانست و عاقبت، پاداش خدمات خالصانه و بیمنتش را هم با شهادت گرفت. با گفتوگوی ما با «شکوه بانو ناظمان»، همسر شهید دکتر معیری همراه باشید.
درمان رایگان با داروی اضافه!
«اعتقادات دکتر با مشی و اصول حکومت پهلوی سازگار نبود. وقتی اعلام شد همه باید به حزب رستاخیز ملحق شوند، دکتر گفت: «من چنین کاری نمیکنم، حتی اگر مجبور شوم شغل پزشکی را کنار بگذارم.» شرایط طوری پیش رفت که تصمیم گرفت زودتر از موعد خودش را بازنشسته کند. میگفت: «نمیتوانم با اینها کار کنم.» این ماجراها باعث شد بعد از آن، بیشتر وقتش را در مطبش در چهارراه مختاری در خدمت بیماران باشد، بیمارانی که اغلب از خانوادههای بیبضاعت بودند.»
صورت همیشه مهربان و خندان آقای دکتر با آن ریش پروفسوریاش، هنوز از یاد بیماران مطب چهارراه مختاری نرفته است؛ پزشکی که جراح عمومی بود و در حوزه اطفال هم تخصص داشت، به همین دلیل همیشه مطبش شلوغ بود. همه آنهایی که دکتر معیری را میشناختند، میدانستند قلبش را با ضربان قلبهای رنجور بیماران مستمند کوک میکند و هیچ چیز به اندازه دیدن لبخند رضایت روی لبهای آنها راضیاش نمیکند. همسر دکتر در این باره میگوید: «همیشه میگفت: «پزشکی، نه شغل من، بلکه عبادت من است.» واقعاً هم همینطور بود. هیچوقت نخواست از جایگاه طبابتش برای سودجویی و کسب درآمد استفاده کند. دکتر هیچوقت برای ویزیت بیمارانش نرخ تعیین نمیکرد. هرکس هرچقدر داشت، پرداخت میکرد و اگر هم نداشت، رایگان معاینه میشد. شاید خیلیها این کار را کار بزرگی بدانند اما دکتر به این هم اکتفا نمیکرد.
آن روزها یک داروخانه به نام داروخانه «نیکو» نزدیک مطب دکتر قرار داشت. دکتر با مدیر آن داروخانه یک قول و قرار جالب گذاشتهبود. اگر دکتر متوجه میشد بیماری از نظر مالی در مضیقه است یا اگر بیمار نیازمندی به او معرفی میشد، روی نسخهای که برایش مینوشت، یک علامت میزد. کارکنان داروخانه تا آن علامت را میدیدند، با حفظ کرامت بیمار و بدون اینکه به رویش بیاورد، داروها را بهصورت رایگان به آن بیمار تحویل میدادند.» «جواد حقگو»، نسخهپیچ داروخانه «نیکو» در این باره میگوید: «حدود سال 1354 نسخهپیچ داروخانه نیکو در چهارراه امیریه، جنب پمپ بنزین بودم. همه بچههای داروخانه از قول و قرار دکتر معیری و آقای «اکبری»، مدیر داروخانه باخبر بودند. نسخههایی که دکتر روی آن علامت ضربدر میزد، باید بدون دریافت پول پیچیده میشد. بیمار نیازمند میآمد، بدون سئوال و جواب داروهایش را رایگان تحویلش میدادیم و باعزت میرفت. بعد، آخر ماه دکتر معیری هزینه این داروها را به آقای اکبری پرداخت میکرد. البته آقای اکبری هم داروها را با دکتر به قیمت خرید حساب و سهمش را در این کار خیر ادا میکرد.»
خانم ناظمان در ادامه میگوید: «دکتر حتی با آزمایشگاه نزدیک مطبش (آزمایشگاه ولایی) هم هماهنگ کرده و به آنها گفتهبود: به حساب من به بیمارانم تخفیف بدهید.»
«شکوه بانو ناظمان»، همسر شهید دکتر «هاشم معیری»
شرط خانواده عروس و داماد؛ فقط ایمان و حجاب
«اولین نکتهای که مادرم با خواستگاران مطرح میکرد، این بود که: «من دخترم را با چادر شوهر میدهم.» پدرم هم با او همعقیده بود. میگفت: «داماد من باید متدین و تحصیلکرده باشد.» پدرم با اینکه افسر ارتش حکومت پهلوی بود اما اعتقادات مذهبی قوی داشت. همیشه میگفت: «من، اسماً ارتشی هستم اما رسماً، نه.» پای خانواده دکتر وقتی ایشان دانشجوی سال آخر پزشکی بود، به خانه ما باز شد. اشتراکات دو خانواده، از همان جلسه خواستگاری مشخص شد. وقتی مادرم گفت دخترش بدون چادر به خانه شوهر نمیرود، خانواده دکتر گفتند: اتفاقاً شرط ما هم برای عروسمان، داشتن حجاب است.»
دکتر معیری، نفر اول از سمت چپ در حال کار با میکروسکوپ
«شکوه بانو ناظمان» برمیگردد به 60 سال قبل و خاطرات آن خواستگار محترم 29ساله که در همان جلسه اول مهرش به دل تمام خانواده نشست، مثل فیلمی از جلوی چشمانش میگذرد: «دکتر دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تبریز بود و پدرم تصمیم گرفتهبود برای انجام تحقیقات به این شهر برود. اما در همان مقطع، یک روز دکتر از ایشان خواهش کرد با هم بیرون بروند و صحبت کنند. پدرم که برگشت، برنامهاش تغییر کردهبود. به مادرم گفت: «دیگر نیازی به تبریز رفتن نیست. ایشان از نظر من مورد تأیید است.» دکتر آن روزها مشغول نوشتن تز دکتریاش بود و عجله داشت به تبریز برگردد. اینطور بود که تا مادرم جواب مثبت را به خانوادهاش اعلام کرد، با درخواست آنها، همان شب برای خرید انگشتر به بازار رفتیم و فردایش هم مراسم شیرینیخوران برگزار شد. 2 ماه بعد که کار تز دکتر تمام شد، عقد کردیم و کمتر از یک سال بعد در 14 شهریور 1339 هم مراسم ازدواجمان برگزار شد.»
دکتر معیری، ایستاده، نفر چهارم از سمت راست
هرکجا بیمار محروم باشد، آنجا میروم
زندگی دختر ارشد خانواده ناظمان از 18 سالگی با زندگی مردی رقم خورد که انگار قصد کردهبود بیش از آنکه طبیب جسم بیماران باشد، طبیب جان و روح غمدیدهشان باشد: «ایرانگردی ما از همان اول زندگی شروع شد. دکتر به استخدام وزارت بهداشت درآمدهبود و باید دوره طرحش را میگذراند. مقصد اول، شهر خلخال بود. دکتر 5،6 ماهی میشد که به آنجا رفته و کارش را بهعنوان رییس درمانگاه شروع کردهبود. بعد از مراسم عروسی، جهیزیه مرا بستهبندیشده به خلخال فرستادند و من هم با دکتر راهی شدم. دوران سختی بود؛ نه زبان بلد بودم و نه خانهداری و وقتی دوری خانواده و کمبود امکانات در آن شهر کوچک در حدود 60 سال قبل را هم به اینها اضافه کنید، شرایط سختتر هم میشود. دکتر میگفت: «نه به خاطر شغل پزشکی و عنوان رییس درمانگاه، بلکه برای ثواب کمک به بیماران محروم است که به این محدوده آمدهام.» اما هرچه بود، به خاطر من حاضر شد درخواست انتقالی بدهد. این بار راهی آذرشهر شدیم و 2 سال آنجا بودیم.
فوت مادر دکتر و تنهایی پدرش، باعث شد این بار مجبور شود تقاضای انتقال به تهران بدهد. در جواب گفتند دماوند به پزشک نیاز دارد. ناراضی نبود اما وقتی برای بررسی شرایط به آنجا رفت، نظرش تغییر کرد. آن منطقه، محل تفریح و خوشگذرانی تهرانیها بود و فردی مثل دکتر با اعتقادات مذهبی قوی نمیتوانست آنجا زندگی و کار کند. به همین دلیل چشمش را روی موقعیت خوب نزدیکی به پایتخت بست و دوباره درخواست انتقال کرد. این بار قرعه شهر میانه به ناممان افتاد و بهعنوان رییس بهداری این شهر کارش را شروع کرد.
عنوان رییس بهداری هم باعث نمیشد از درمان بیماران فاصله بگیرد. دکتر بهکلی زندگیاش را وقف خدمت به بیماران کردهبود و در سختترین شرایط هم گلایه در کارش نبود. در آن سالهایی که برای دوران طرحش در شهرستان بودیم، بارها اتفاق میافتاد که سراغش میآمدند و با اسب و الاغ او را به راههای دور و بالای سر مریض بدحال میبردند. یک بار نیمهشب بود که سراغش آمدند. با اینکه من تنها بودم و نگرانم بود، اما باز هم درخواست آنها را رد نکرد. در را روی من قفل کرد تا خیالش از امنیتم راحت شود. بعد با آنها برای معاینه بیمار به یکی از روستاهای اطراف رفت.»
دکتر معیری در سفر حج
با دعای دردمندان، به خانه خدا دعوت شد
«دلخور بودم که حالا که 4 سال دوره مأموریت دکتر تمام شده، چرا نباید به تهران برگردیم؟ ماجرا این بود که آنقدر از کارش راضی بودند که با انتقال و بازگشتش به تهران موافقت نمیکردند. همه معترف بودند دکتر با مدیریت خوبش توانسته شهر میانه را بهلحاظ بهداشت و درمان ارتقا بدهد. دکتر همین را میخواست و نظر من هم با یک خبر خوب، تغییر کرد. همهچیز به آن نامهای برمیگشت که از تهران آمدهبود. برای سفر حج تمتع، نام یک پزشک از آذربایجان شرقی و یک پزشک هم از آذربایجان غربی را خواستهبودند و مسئولان بهداشت و درمان آذربایجان شرقی برای تقدیر از زحمات و خدمات دکتر معیری، نام او را به تهران اعلام کردند.»
یک روز مشغول غذا خوردن بودیم که گفتم: کاش میشد هماهنگ کنی من هم با شما به حج بیایم. گفت: «واقعاً دوست داری بیایی؟ اتفاقاً خواهرم هم امسال نوبت حجش است. پس زودتر کارهای اداریات را انجام بده تا با او همراه شوی.» دکتر، پزشک حجاج هم بود. من که خیلی از آمپول میترسیدم، گفتم: شما اگر به من گواهی سلامت بدهی... دکتر گفت: «میدانی که اصلاً این کار را نمیکنم. اگر دوست داری حج بروی، برو تهران و مراحلش را انجام بده.» خلاصه من و خواهر دکتر با هزینه شخصی زودتر راهی حج شدیم و دکتر چند روز بعد و بهعنوان پزشک یک کاروان آمد.»
دکتر معیری در حال مداوای حجاج
دکتر کجاست؟ روبهروی ناودان طلا، در مقام «هاشم»!
برای دکتر هاشم معیری، این شروع یک مسیر عاشقی بود، مسیری که بعد از آن، بارها و بارها در آن قدم گذاشت. همسر دکتر در این باره میگوید: «دکتر عاشق خانه خدا بود و درمجموع 20 بار به حج تمتع و حج عمره رفت. البته از این میان فقط دو بار از طرف دولت اعزام شد و مابقی را با هزینه خودش بهعنوان پزشک کاروان مشرف میشد. میگفت: «در اولین سفر حج از خدا خواستم در قلم و دستم برای بیماران شفا قرار دهد.» بعدها رضایت بیماران از دکتر، نشان داد خدا صدای دلش را شنیده است.
گرچه دکتر به هیچچیز مثل زیارت خانه خدا و زیارت حرم رسول الله (ص) عشق نداشت اما در سفر حج هم، رسیدگی به بیماران برایش در اولویت بود. آنجا علاوهبر ساعات ویزیت بیماران، هر وقت لازم میشد، از طواف و زیارت و عبادتهای مستحبی بهخاطر معاینه حجاج بیمار صرفنظر میکرد. میگفت: «اگر گرهی از کار یک مؤمن باز شود، ثوابش برای من بیشتر است.» در ایامی که در شهر مکه مکرمه بودند، یک جای ثابت داشت؛ میرفت روبهروی ناودان طلا مینشست. اسم کوچک دکتر، «هاشم» بود و طوری شدهبود که دوستانش به شوخی به آن جای ثابت دکتر در مقابل خانه خدا میگفتند: «مقام هاشم»! همیشه هم مقداری دارو همراه داشت که اگر کسی احساس ناراحتی کرد، بتواند به او کمک کند. دوستانش میگفتند: هر کس میپرسید دکتر کجاست؟ میگفتیم: برو خانه کعبه. مقابل ناودان طلا، در مقام هاشم پیدایش میکنی.
بعد از پیروزی انقلاب و اواخر زندگی دکتر، وقتی عازم حج بود گفتم: خیلی دلم میخواهد دوباره همراه شما به حج تمتع بروم. در جواب گفت: «راضی میشوی بیایی جای یک نفر دیگر را که تا به حال حج نرفته، بگیری؟» گفتم: نه. گفت: «صبر کن دوباره حج عمره برقرار شود، انشاالله با هم حج عمره میرویم.» اما این آرزو هیچوقت برآورده نشد...
داروهای سفارشی؟ من به بیمارانم خیانت نمیکنم
شاید خیلیها تصور کنند معاملههای پشتپرده بعضی شرکتهای داروسازی با بعضی پزشکان برای تجویز داروهای سفارششده آن شرکتها، موضوع جدیدی است که گریبان جامعه پزشکی را گرفته. اما گویا این موضوع، سابقهای طولانی دارد و کم هم نبودهاند پزشکان متعهد و پاکدستی که دور چنین پیشنهادهای وسوسهانگیز اما کثیفی را خط کشیدهبودند: «در دوران ماموریتش در شهرستان، گاهی از طرف بعضی شرکتهای دارویی هدایایی برایش میآوردند و در ازای آن میگفتند: داروهای ما را برای بیمارانتان تجویز کنید. اما سوءاستفاده از جایگاه و موقعیت، در مرام دکتر نبود. آن پیشکشیها را رد میکرد و میگفت: «من فقط دارویی را که برای سلامت بیمارانم صلاح بدانم، تجویز میکنم.»
شکوه بانو ناظمان در ادامه به زوایای دیگری از شرافت حرفهای همسرش اشاره کرده و میگوید: «همیشه مقید بود سر ساعت در محل کارش حاضر شود. میگفت: «باید حقوقی که میگیرم، حلال باشد.» همه این دقتها و حساسیتهایش بعد از پیروزی انقلاب و رسیدن به مناصب دولتی، بیشتر شد. نمیدانید چه دقتی روی استفاده از خودروی خدمت داشت. اینکه از خودروی اداره هرگز برای امور خانه و خانواده استفاده نمیکرد، به جای خود. حتی وقتی با خودروی خودش هم تردد میکرد و به دلیل پیشآمدن ماموریتی، لازم میشد کارت ویژه پزشکی را برای ورود به مسیرهای ویژه روی خودرویش نصب کند، اجازه نمیداد من سوار خودرویش شوم. یک بار در چنین موقعیتی، رانندهاش گفت: آقای دکتر! این که دیگر ماشین خودتان است! در جواب گفت: «نه. الان این ماشین، ماشین خدمت است. اجازه ندارم برای خانوادهام از آن استفاده کنم. حاج خانم هم خودش باید کارهایش را انجام دهد تا با راه و چاه آشنا شود و بعد از من بتواند از پس زندگی بربیاید!»
دکتر معیری، نفر اول از سمت راست، در زمان معاونت وزارت بهداری
میشود برای شهادتم نماز حاجت بخوانی؟
«با پیروزی انقلاب، دلنگرانیها و معذوریتهای دکتر رفع و شرایط خدمت دوباره برایش مهیا شد. اینطور بود که وقتی دکتر «موسی زرگر»، دومین وزیر بهداری جمهوری اسلامی از او دعوت به کار کرد، پذیرفت و از سال 1358 به عنوان مدیرعامل بهداری استان تهران مشغول به کار شد. بعد از آن هم به سمت مدیرعامل و رییس هیئت مدیره سازمان تأمین اجتماعی منصوب شد و در ادامه، با تغییر وزیر بهداری و انتخاب دکتر «هادی منافی» بهعنوان وزیر جدید، توسط ایشان بهعنوان قائم مقام وزیر بهداری و معاون درمان انتخاب شد و تا زمان شهادت در این جایگاه بود.»
واژه «شهادت»، حاج خانم را میبرد تا مشهد و حرم و خاطره آن چالش عجیب میان او و دکتر معیری: ««دکتر عاشق شهادت بود. همیشه میگفت: دعا کن من شهید شوم. بهار آن سال برنامه مشهد تدارک دیدهبودیم اما برای دکتر ماموریتی پیش آمد و نتوانست بیاید. من و مادرم راهی شدهبودیم که دکتر گفت: «در حرم امام رضا (ع) به نیت شهادت من، نماز جعفر طیار بخوان!» گفتم: چه حرف عجیبی! این کار را نمیکنم. در مشهد هم که بودیم، هر بار تماس میگرفت، میپرسید: «نماز را خواندی؟» میگفتم: این چه اصراری است؟! نمیخوانم. حتی به مادرم متوسل شدهبود که: «به شکوه سفارش کنید کاری که خواستهام را انجام دهد.» مادرم گفت: مگر چه میخواهد؟ گفتم: شما که نمیدانید... دلم نمیخواهد برای شهادتش دعا کنم.
گذشت، 31 خرداد که دکتر چمران به شهادت رسید، روز و شب دکتر شد حسرتخوردن. مدام میگفت: «شهادت، لیاقت میخواهد. نصیب هر کسی نمیشود. خوش به حال دکتر چمران...»
آیت الله خامنه ای بعد از ترور 6تیر سال1360
از پرستاری از رهبر تا ملاقات خدا
هر سال، تیر ماه پرحادثه، برای خانواده دکتر هاشم معیری یادآور روزها و لحظات پر از دلهره و نگرانی است. شکوه بانو ناظمان برمیگردد به 38 سال قبل و میگوید: «روز 6 تیر که آیتالله خامنهای را در مسجد ابوذر ترور کردند، ازآنجاکه مطب دکتر معیری در چهارراه مختاری قرار داشت، او اولین پزشکی بود که خودش را به بیمارستان بهارلو و بالای سر آقا رساند. از آنجا هم همراه ایشان به بیمارستان قلب رفت.
آن شب مهمان منزل پدرم بودیم. دکتر تماس گرفت و گفت چه اتفاقی افتاده و منتظرش نباشیم. گفتم: بیمارستان قلب که به خانه پدر نزدیک است. بیا دور هم باشیم. گفت: «نمیشود. با ماشین اداره آمدهام. راننده یک بار مرا بیاورد پاسداران، بعد برود خانهشان در چهارراه لشکر، و دوباره صبح از آنجا بیاید دنبال من. اینجوری خیلی بنزین مصرف میشود و درست نیست چون مال بیتالمال است...»
دفتر حزب جمهوری بعد از انفجار تروریستی در 7تیر سال1360
حاج خانم ناظمان مکثی میکند و در ادامه میگوید: «خلاصه آن شب از بیمارستان به منزل خودمان در امیریه رفت. فردا (7 تیر) که تلفنی صحبت کردیم، گفت: امروز در حزب جمهوری جلسه داریم. بعد از جلسه میآیم منزل پدر که شام دور هم باشیم.» شب شد اما هر چه منتظر شدیم، از دکتر خبری نشد. فکر کردیم شاید باز هم کار و ماموریتی پیش آمده. صبح که از راه رسید، دیگر آرام و قرارمان را از دست دادیم. به هر کجا فکرمان میرسید، تماس گرفتیم اما بینتیجه بود. خبر بمبگذاری در دفتر حزب جمهوری هم که آمد، هیچ ترسی به دلم راه ندادم. با خودم گفتم: پس دکتر دارد به مجروحان رسیدگی میکند که از خودش خبری به ما نداده. حتی آن موقع هم اصلاً فکر شهادتش را به ذهنم راه ندادم. با پدرم تصمیم گرفتیم به محل حادثه برویم تا خبری از دکتر بگیریم. در مسیر بودیم که اسامی شهدای بمبگذاری از رادیوی ماشین پخش شد. اسم دکتر هم در میان آنها بود...»
من، یاد دکتر و یک راه بیپایان...
«هر وقت از جلسه قرآن میآمدم و از کارهای خیریه مثل جمعآوری جهیزیه برای نوعروسان نیازمند که با کمک خانمها انجام میدادیم، برایش تعریف میکردم، خیلی تشویقم میکرد و خودش هم برای کمک پیشقدم میشد. آنقدر برای این کارها مشتاق بود که درحالیکه تنها سرمایهمان، همان خانه مسکونیمان بود، یک بار گفت: «موافقی خانهمان را بفروشیم و صرف کارهای خیر کنیم؟»
شکوه بانو ناظمان، همسر شهید دکتر معیری که در تمام این سالها جانشین خلفی برای آن مرد نکونام در دستگیری از نیازمندان بوده، ادامه میدهد: «چند سال بعد از شهادت دکتر، مادرم در بیمارستان بستری شد. یک روز که برای ملاقاتش رفتهبودم، دیدم دارد گریه میکند. علت را که پرسیدم، گفت: هماتاقیام، یک دختر شوشتری است که اینجا هیچکس را ندارد. دیشب او را برای عمل بردند اما چند دقیقه بعد برگرداندند. میگفت: پولمان کم است. مادرم گریه میکرد و میگفت: یک کاری بکن. برایش پول جور کن. من هم از همان بیمارستان شروع کردم به کمک جمع کردن از دوستان و آشنایان و خدا را شکر حتی بیشتر از مبلغ موردنیاز عمل جراحی، برایش پول جمع شد. با مابقی پول، برای آن دختر و برادرش بلیط هواپیما برای برگشت به شهرشان هم گرفتم و گفتم: هر وقت خواستی به تهران بیایی هم به خودم خبر بده... دکتر معیری همیشه دستگیر نیازمندان بود و من هم همچنان با کمک دوستان و آشنایان، تلاش میکنم مثل او تا جایی که بتوانم گرهی از کار نیازمندان باز کنم.»//فارس
انتهای خبر/